پنجشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۹۰

شمال صفر درجه و 40 درجه زیر شب (حتمااااااااا بخونید)


اینم یه داستان کوتاه اما توپ:(حتمااااااااا بخونید)
یک روز خانمی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 10 میلیون دلار افتتاح کرد. سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند. و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت. قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد.
زن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد. مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند. تا آنکه صحبت به حساب بانکی زن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید: راستی این پول زیاد داستانش چیست، آیا به تازگی به شما ارث رسیده است؟ زن در پاسخ گفت: خیر، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه‌ام که همانا شرط‌بندی است، پس انداز کرده‌ام. زن ادامه داد: و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید!
مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی‌اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید: مثلاً سر چه مقدار پول. زن پاسخ داد: 20 هزار دلار و اگر موافق هستید، من فردا ساعت 10 صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط‌بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است. مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت 10 صبح برنامه‌ای برایش نگذارد.
روز بعد درست سر ساعت 10 صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیرعامل حضور یافت.
زن بسیار محترمانه از مرد مدیرعامل درخواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیرپیراهن خود را از تن به درآورد.
مرد مدیرعامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست زن عمل کرد.
وکیل زن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد. مرد مدیرعامل که پریشانی او را دید، با تعجب از زن علت را جویا شد.
زن پاسخ داد: من با این مرد سر 100 هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مدیرعامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیرپیراهن خود را از تن بیرون کند!

                                                                    

پنجشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۹

معجزه Miracle

با توام ، با تو ، خدا
یک کمی معجزه کن .
چند تا دوست برایم بفرست .
پاکتی از کلمه
جعبه ای از لبخند
نامه ای هم بفرست
اگر روزی دشمن پیدا كردی، بدان در رسیدن به هدفت موفق بودی!
اگر روزی تهدیدت كردند، بدان در برابرت ناتوانند!
اگر روزی خیانت دیدی، بدان قیمتت بالاست!
اگر روزی تركت كردند، بدان با تو بودن لیاقت می خواهد

   
سوز دل بس که نهفتم /جگر حوصله سوخت / بس که خاموش نشستم / دل فریاد گرفت
                


نوروز مبارک باد


هر روزتان نوروز نوروزتان پیروز


   
تبریک عید نوروز و سال جدید و آرزوی شفای عاجل برای
قلبهای تنها و همه بیمارانی که مجبورند در بیمارستانها و
آسایشگاهها به تنهایی سال جدید را آغاز کنند

من بهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو بهار
ناز انگشتای بارون تو، باغم می‌کنه
میون جنگلا طاقم می‌کنه
...
تو بزرگی مث شب،
اگه مهتاب باشه یا نه تو بزرگی مثل شب.
خود مهتابی تو اصلآ، خود مهتاب
مثل شب گود و بزرگی، مث شب.
اگه روزم که بیاد،
تو تمیزی مثل شبنم مث صبح
تو مثل مخمل ابری مثل بوی علفی
مثل اون ململ مه نازکی 
...
اون ململ مه که رو عطر علفا
هاج و واج مونده مردد
میون موندن و رفتن میون مرگ و حیات
...
مثل برفایی تو.
اگه آبم که بشن برفا و عریون بشه کوه،
تو همون قلّه ی مغرور بلندی
که به ابرای سیاهی و به بادای بدی می خندی
...
ناز انگشتای بارون تو، باغم می‌کنه
میون جنگلا طاقم می‌کنه
...

دوشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۹

سالهای خاکستر Cinder Years

انگار من هم با مادرم مرده ام این تیتر لعنتی و نفرت انگیز از داستان مجله زن روز سالهای دهه شصت شمسی و دهه هشتاد میلادی ....به یاد دارم / متاسفانه داستانهای سراپا دروغ و اراجیف سرتاپا چاخان این مجله معلوم الحال را می خواندیم و منفی بودن ان  در زمانه شور زندگی تاثیر منفی خودش را گذاشت و حال اثرش مشخص شده .....متاسفانه شخصی دلسوزی هم نداشتم که بگوید که این داستانهای دروغ و منفی را نخوان اثر منفی و بدی روی اینده ات دارد...... نزدیکانم برای همه مادربودند و برای بچه های خودشان زن بابا.....
این جملات  انگار من هم با مادرم و خواهرم مرده ام را متاسفانه حس می کنم الان که درطبقه بالای لعنتی مثل حبس شده ها هستم / انگاری من هم  با ان دو عزیز از دست رفته به دیار خاموشان رفته ام .....  سالها از پی هم گذشتند و چند سال از درگذشت دردناک مهندس سهیلا و درگذشت مامان.....مرگ هر دومظلومانه بود ..داغ مرگشان هنوز تازه هست و این را فقط داغداران می فهمند و بس...صلوات و فاتحه ای  برای شادی روح عزیزانتان..... کاشکی این داستانهای منفی و اشغال را هرگز نخوانده بودم که اثر منفی روی زندگیم بگذاره..... نویسنده از خدا بیخبر این داستانها را که راضیه تجار نامی بود را واگذارش می کنم به خدا .......

ز خاک من اگر گندم بر آید
از آن گر نان پزی مستی فزاید

خمیر و نانوا دیوانه گردد
تنورش بیت مستانه سراید

میا بی دف بگور من زیارت
که در بزم خدا غمگین نشاید

زخاک من اگر گندم بر آید
از آن گر نان پزی مستی فزاید

بدری زان کفن بر سینه بندی
خراباتی ز جانت در گشاید

مرا حق از می عشق آفریدست
همان عشقم اگر مرگم بساید 

منم مستی و اصل من می عشق
بگو از می بجز مستی چه آید
--- مولانا ---




جمعه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۹

کابوس خودکشی nightmare suicide


شب چهارشنبه چهار اسفند لعنتی که خواب خیلی ترسناکی دیدم در خواب من ناگهان خود را بدون روسری و لباسهای بیرون دیدم در کمال بیگناهی بودم ویکی از نزدیکانم دنبالم می کرد هرچی به او میگفتم که من مقصر نیستم فایده ای نداشت و یک وسیله ای که نمیدونم چی بود را به گلویم چند بار زدم و متوجه شدم خون اومد و به خر خر افتادم و باصطلاح یکی از نزدیکانم کاری نکرد و کمکی کسی نکرد به من در اخر با چادری که در خواب یافتم خود را نجات دادم حال بقیه خواب بماند  و....

 فرداش بخاطر ندانم کاری صازمان  باید به پصتخانه می رفتم و ان قبض های کذایی را پسط می کردم رفتار زنی که باید نامه کثافت این صازمان که رییسش ایشاالله بره زیر ماشین و بره زیر گل و ..... را می گرفت .....مثل سگ با من رفتار کرد....به اندازه شعورش بود رفتارش هی می گفت نوشتن یک عدد که کاری نداره..... شب که کابوس دیدم صبح هم این زنیکه بیحیای خراب ..... هر چی دلش خواست به من گفت منم که سردرد داشتم و بزور وایساده بودم مانند ابلهان معذرت گفتم که زنیکه ول کنه و زنک چش غره ای به من رفت و پول را گرفت و بعد دوباره چش غره ای دیگه رفت و گفت بسلامت. خدا لعنتش کنه .
این غلط های املایی عمدی هست ههههههههههههه  
خیلی دلم به حال سادگی و پاکی خودم سوخت که می خواستم کارمند این اداره ها شوم و نمی دونستم که هرچی دریده تر و بیحیاتر بشی پیشرفت می کنی متاسفانه من اینجوری بار نیومدم چیکار کنم خمیره ام اینه نتونستم مثل این زنیکه باشم ......اگه حالشو داشتم به پستخانه دیگر می رفتم - که رفتارشان در شان یک خانم و اقای کارمنده و خداوند اخر و عاقبتشان را بخیر کند-- و هر چی دلم می خواست بار این زنیکه از خدا بیخبر می کردم .....حیف که حالم اصلا خوب نبود و نمی تونستم وایستم ....والا حساب این زنیکه کارمند پصت را به رییسش حواله می دادم
بعدش رفتم یک انتن دیجیتالی بخرم صاحب فروشگاه صوتی تصویری که اشناییت باهاش داشتیم از گذشته ها صحبت شد و خرید اولین ویدیو از ایشان که ناگهان مرد فروشنده شروع به سوالات شخصی کرد که مثلا یاد گذشته کنه و پرسید که بازنشسته شدیییییییییییییی اقا منو بگی سوختم و گفتم ببین چطوری شدم که این بابا اینجوری به من میگه که مرد فروشنده گفت نههههههههههههههه منظورم باز خرید کردنه لفظا کلمه غلط بودهههههههههههههه من گفتم راستی قیافم اینطوری باز نشسته هست که بهت زده گفت نهههههههههههههههههههههههههههه...........................دفعه اول که به مغازه این بابا رفتیم حدود 12 سال پیش بود که همراه با پدرم بودم که با ذوق و شوق وصف ناپذیری ویدیو خریدیم .....پدرم خیلی سرحال بود مادرم پاش شکسته بود و میله گذاشته بود زمینگیر شده بود و بعدا هم کج کج راه می رفت .......اره و مادرم با دیدن ویدیو داشت گریه می کرد و امسال که انتن را خریدم ..... مادرم در این دنیای فانی نیست و جایش خالیست.....
پدرم دیگر توان راه رفتن نداره و تا دو قدم راه میره خسته میشه خدایا شفای عاجل  به همه مریض ها بده و شفا به پدر من هم عنایت نما . امین
پ.ن. وقتی با مکافات رسیدم خونه ناخواسته گریه کردم که چرا باید وضعم به جایی برسه که این حرفها را بارم کنند انقدر هم به دلم بد اومد که تمام لباسها و روسری و چادری که خیلی بندرت سر می کنم و اینبار برام نحسی اورد را انداختم بیرون

پ.ن. الان 2 شبه که با کسی در خانه حرف نمی زنم و تمام خریدهایم را هم خودم می کنم چیکار کنم مامور خرید ندارم و یک نفر دلسوز هم دور و برم  نیست .....یک مشت ادم روانی و مریض اطرافم هستند و هیچ سراغی هم از من نمی گیرند .....خدایا لعنت به فریبا اقا حسینی بی سر و پا که همین حرفها را می زد و سقش سیاه بود نفرین بر او. اطرافیانم مریض بودند مریض تر شدند انهم مریضی روحی که خطرناکتر از مریضی جسمیه ....اگه خدارو داشته باشی تنها نمی مونی ....قل اعوذو برب الفلق......و من شر حاسدا اذا حسد

دوشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۹

● هفدهم ربیع الاول، ولادت زبده بشر، صفوت خوبان و خلاصه فضائل الهی و روزی بسیار بزرگ در تاریخ بشر است. ولادت حضرت محمد "ص".و ولادت امام صادق عليه السلام مبارک باد

طلوع محمد

 زمین و آسمان مکه آن شب نورباران بود،و موج عطر گل در پرنیان باد می پیچید
امید زندگی در جان موجودات می جوشید،هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود.
شبی مرموز ورؤیایی ،به شهر مکه ،مهد پاکبازان ،دختر مهتاب می خندید.
شبانگه ساحت ام القری در خواب می خندید.
ز باغ آسمان نیلگون صاف و مهتابی ،دمادم بس ستاره می شکفت و آسمان پولک نشان می شد.
صدای حمد و تهلیل شباویزان خوش آهنگ بسوی کهکشان می شد.
دل سیاره ها در آسمان حال تپیدن داشت ،و دست باغبان آفرینش در چنان حالت سر گـُل آفریدن داشت.
شگفتی خانه ی ام القری در انتظار رویدادی بود
شب جهل و ستمکاری به امید طلوع بامدادی بود.
سراسر دستگاه آفریتش اضطرابی داشت ،و نبض کائنات از انتظاری،دم به دم می زد.
همه سیاره ها در گوش هم آهسته می گفتند:
"که امشب نیمه شب خورشید می تابد،ز شرق آفرینش اخترامید می تابد".
در آن شب آمنه در عالم سرگشتگی می دید: به بام خانه اش بس آبشار نور می بارد
و هر دم یک ستاره در سرایش می چکد رنگین و نورانی
وز این قدرت نمایی ها نصیب او شگفتی بود و حیرانی
در آن دم مرغکی را دید با پرهای یاقوتی ،و منقاری زمردفام ،که سویش پرکشید از بام و در صحن سرا پرزد.
و پرهای پرندین را به پهلوی زن درد آشنا سایید.به ناگه درد او آرام شد ،آرام
به کوته لحظه ای گرداند سر را آمنه با هاله ی امید
تنش نیرو گرفت و در دلش نور خدا تابید
چو دید آن حاصل کعون و مکان و لطف سرمد را ،دو چشمش برق زد تا دید رخشان چهر احـمـــد را
شنید از هر کران عطر دل آویز محـمـــد را
پس شنید این گفتار وحی را آمنه :
الا ای آمنه ،ای مادر پیغمبر عالم!
سرایت خانه ی توحیدها باد و بشارت باد،سعادت همره جان تو و جان محمد باد.
بدو بخشیده ام ای آمنه ،ای مادر تقوا ،صدای دلکش داوود و حب دانیال و عصمت یحیی
به فرزند تو بخشیدیم کردار خلیل و قول اسماعیل و حسن چهره ی یوسف
شکیب موسی عمران . زهد و عفت عیسی
بدو دادیم خلق آدم و نیروی نوح و طاعت یونس، وقار و صولت الیاس و صبر بی حد ایوب .
بود فرزند تو یکتا، بود فرزند تو محبوب، سراپا پاک سراپا خوب .
دو گوش آمنه بر وحی ذات پاک سرمد بود، دو چشم آمنه در چشم رخشان محمد بود،
که ناگه دید روی دخترانی آسمانی را
به دست این یکی ابریق سیمین ،در کف آن دیگری تشت زمرد بود
دگر حوری، پرندی چون گل مهتاب در کف داشت
محمد را چو مروارید غلتان شستشو دادند، به نام پاک یزدان بوسه ها بر روی او دادند
سپس از آستین کردند بیرون دست قدرت را
زندند آن سوی درگاه خداوندی ،میان شانه های حضرتش مهر نبوت را
سپس در پرنیانی نقره گون آرام پیچیدند ،وز آن شب اسمانی دختران بر عرش کوچیدند.
همان شب قصه پردازان ایرانی خبر دادند :که آمد تک سواری در مدائن سوی نوشیروان و گفت ای پادشه!
آتشکده ی آذرگشسب ما که صدها سال روشن بود، هم امشب تاگهان خاموش شد خاموش .
به یثرب یک یهودی بر فراز قلعه ای فریاد سرداد :که امشب اختری تابنده پیدا شد
و این نجم درخشان اختر فرزند عبدالله ،نوین پیغمبر پاک خداوند است و انسانی گرامند است.
یکی مرد عرب اما بیابان گرد صحرایی ،قدم بگذاشت در ام القری وین شعر را برخواند :
که ای یاران مگر دیشب به خواب مرگ پیوستید؟!
چه کس دید از شما آن روشنان آسمانی را؟
که دید از مکیان ان ماهتاب پرنیانی را
؟!
زمین و آسمان مکه آن شب نورباران بود ، هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود.
بیابان بود و تنهایی و من دیدم که از هر سو ستاره در زمین ما فرود آمد
به چشم خویش دیدم ماه را از جای خود کندند، ز هر سو در بیابان عطر اشک و بوی عود آمد.
بیابان بود و من، اما چه مهتاب دل آرایی. بیابان بود و من، اما چه اخترهای زیبایی .
بیابان رازها دارد ولی در شهر آن اسرار پیدا نیست. بیابان نقشها دارد که در شهر آشکارا نیست.
کجا بودید ای یاران؟ که دیشب آسمانی ها زمین مکه را کردند گل باران.
ولی گل نــه . . . ستاره بود جای گل
زمین و آسمان مکه آن شب نورباران بود ، هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود.
به شعر آن عرب ،مردم همه حالی عجب دیدند. به اهنگ عرب این شعر را خواندند و رقصیدند .
" که ای یاران مگر دیشب به خواب مرگ پیوستید؟!
چه کس دید از شما آن روشنان آسمانی را؟
که دید از مکیان ان ماهتاب پرنیانی را
؟!
زمین و آسمان مکه آن شب نورباران بود ، هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود.
بیابان بود و تنهایی و من دیدم که از هر سو ستاره در زمین ما فرود آمد
به چشم خویش دیدم ماه را از جای خود کندند، ز هر سو در بیابان عطر اشک و بوی عود آمد.
بیابان بود و من، اما چه مهتاب دل آرایی. بیابان بود و من، اما چه اخترهای زیبایی .
بیابان رازها دارد ولی در شهر آن اسرار پیدا نیست. بیابان نقشها دارد که در شهر آشکارا نیست.
کجا بودید ای یاران؟ که دیشب آسمانی ها زمین مکه را کردند گل باران.
ولی گل نــه . . . ستاره بود جای گل."
زمین و آسمان مکه آن شب نورباران بود ، هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود.
روانت شادمان باد.
کجایی ؟ ای عرب ،ای ساربان پیر صحرایی!
کجایی؟ ای بیابان گرد روشن رأی بطحایی!
که اینک بر فراز چرخ یابی نام احـمــــد را ،و در هر اوج بینی اوج گلبانگ محـمــــد را
محـمـــد زنده و جاوید خواهد ماند
محـمـــد تا ابد تابنده چون خورشید خواهد ماند
جهانی نیک می داند که نامی همچو نام پاک پیغمبر مـؤید نیست
و مردی زیر این سبز آسمان همتای احـمـــد نیست
زمین ویرانه باد و سرنگون باد آسمان پیر
اگر بینم روزی در جهان نام مـحـمـــــد "ص" نیست.
مهدی سهیلی

                

               یا امام جعفرصادق علیه السلام ولادت با سعادتت مبارک 

شنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۹

کفش کهنه نعمت است در این بیابان


جمعه کار واجبی داشتم بایستی می رفتم خیابان انقلاب و باز هم بازیچه پیشونی نوشت خود قرار بگیرم.....اتفاقی مسخره و دردناکی برایم پیش امد که از یک طرف خنده به لبان می اورد و از طرف دیگر گریه و دلسوزی شدید.....
خلاصه خواستیم بریم انقلاب اتوبوس نیومد رفتیم انطرف خیابان که تاکسی سوار شیم هیچکس سوارمان نکرد انگاری هیچکس انقلاب برو نبود....ماشینی مرا برد تا اخر شادمان و گفت سوار مترو شوم که ای کاش می رفتم انطرف خیابون و از خیابان ازادی به  انقلاب سوار می شدم اما رفتم مترو حسابی سرگیجه گرفتم با ان راهنمایی های غلط بجای اینکه به من بگویند سوار خط کلاهدوز بشو سوار فرهنگسرا شدم و ایستگاه بعد که نواب بود پیاده شدم ..........کم کم متوجه شدم که چکمه ام تهش داره در می اد........ اهمیت ندادم و به راهم تا سر جمهوری پیاده رفتم وسط راه ته کفش سمت راست نصفش کنده شد مجسم کنید لنگان لنگان در حال رفتنم وقتی رسیدم میدون جمهوری از دو تا زن پرسیدم این اتوبوسها انقلاب میرند گفتند بله و چشمشان به کفش سمت راست بنده افتاد و شروع به پچ پچ کردن توی گوش همدیگه کردند.....منم که بروم نیاوردم .....یک ون اومد و سوار شدم تا سر کارگر .....که ترافیک شدیدی شد و سر جمالزاده پیاده شدم و لنگان لنگان خواستم تا انقلاب برم .....حسابشو بکنید من باید تا ساعت 2 و سی دقیقه خودم را می رساندم که ساعت 2 بود .....ناگهان ته کفش سمت چپم غلفتی کنده شد و من نگونبخت بدون ته کفش چپ لنگان لنگان به سمت میدان انقلاب که نماز جمعه تمام شده و تظاهرات بود در حال رفتنم..... با اون وضع دنبال ماشین کرایه می گشتم که به سمت منزل بروم اما دریغ از یک ماشین و یک معازه فقط چشمان از حدقه درامده مردم را به خاطر دارم که با حیرت و تاسف به دو جفت چکمه که ته نداشت و ناخن های خونین من نگاه می کردند .....500 توما یک جفت جوراب مشکی مردانه خریدم که لااقل ته پام زخمی نشه اما فرصت پوشیدنش را نداشتم
چشمتون روز بد نبینه با چکمه های بی کف وارد مترو انقلاب شدم .........زنی چادری از پشت سر گفت  چرا کفشهات اینجوریه بنده خدا منم گفتم خوب چیکار کنم زن هم راهش را کشید و رفت .....ولی از رو نرفتم سوار مترو شدم که بروم به کارم برسم .....داخل مترو زنی چادری نشسته بود و با ترحم و شاید هم تمسخر به من خیره شده بود صد البته کفشهایم را هم دیده بود ...........مردی گیر داده بود به من که خانم بفرمایین بنشینید جای خالی هست من هم اصلا جوابی ندادم ولی مردم همی می گفتن که خانمممممممممم با شماستتتتتتت  منم گفتم نمینشینممممممممممممم.............وقتی رسیدم به ایستگاه کذایی ناگهان دیدم که کفشام ته نداره و پا برهنه دارم را می رم تصمیم گرفتم که برگردم خونه..... رفتم سراغ یک عطر فروشی که در داخل مترو مغازه داشت خواهش کردم که به یک ماشین کرایه تماس بگیره من نمیتونم قدم بردارم ولی پسرک گفت چطور می خواهی این 21 تا پله را بالا بری برو بالا و دربست ماشین بگیر منم لنگان لنگان رفتم بالا .........یا حسین  یک پرایدی راننده اش خانم مسنی را داشت پیاده می کرد ......گفتم حتما دلرحمه دیگه//////////حسابی درمانده شده بودم نمی تونستم راه برم ته پام زخمی بود خلاصه بهش گفتم دربست ببر منو هر چی می خوای بهت می دمممممممممممممممم او هم دلش سوخت و سوارم کرد نمیدونین توی راه چه سوالایی ازم پرسید منم که حالم خراب راه هم بسیار دور می ترسیدم اگه جواب ندم پیاده ام کنه................منم حسابی خالی بستم و کسی که فضوله باید جواب سربالا و خالی براش بست دیگه خلاصه چشمتون روز بد نبینه با هر مصیبتی بود تا نزدیکی های خانه مرا رساند خدا پدر مادرشو بیامرزه ........وقتی صحبت کرایه کردم گفت هیچی اما من گفتم حالا بفرما گفت 6 هراز تومان 
وقتیکه پیاده شدم تا خانه مسیری را پیاده رفتم سر کوچه باصطلاح چکمه های قراضه و بی کف را در اورده و پابرهنه به خانه رفتم.
بعد تحریر.....الحمد الله رسیدم اما در تمام راه که با ان وضع بی کف کفشی در حال رفتن بودم در ارزوی یک دمپایی ساده یا یک کفش فروشی دست دوم بودم که  از دست این چکمه های لعنتی خلاص شوم/

 

چهارشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۹

گزارش

خدایا! پر از كینه شد سینه‌ام
چو شب رنگ درد و دریغا گرفت
دل پاكروتر ز آیینه ام
دلم دیگر آن شعله ی شاد نیست
همه خشم و خون است و درد و دریغ
سرایی درین شهرك آباد نیست
خدایا! زمین سرد و بی نور شد
بی آزرم شد، عشق ازو دور شد
كهن گور شد، مسخ شد، كور شد
مگر پشت این پرده‌ی آبگون
تو ننشسته ای بر سریر سپهر
به دست اندرت رشته ی چند و چون ؟
شبی جبه دیگر كن و پوستین
فرود آی از آن بارگاه بلند
رها كرده‌ی خویشتن را ببین
زمین دیگر آن كودك پاك نیست
پر آلودگیهاست دامان وی
كه خاكش به سر، گرچه جز خاك نیست
گزارشگران تو گویا دگر
زبانشان فسرده ست، یا روز و شب
دروغ و دروغ آورندت خبر
كسی دیگر اینجا تو را بنده نیست
درین كهنه محراب تاریك، بس
فریبنده هست و پرستنده نیست
علی رفت، زردشت فرمند خفت
شبان تو گم گشت، و بودای پاك
رخ اندر شب نیروانان نهفت
نمانده ست جز من كسی بر زمین
دگر ناكسانند و نامردمان
بلند آستان و پلید آستین
همه باغها پیر و پژمرده اند
همه راهها مانده بی رهگذر
همه شمع و قندیلها مرده اند
تو گر مرده ای، جانشین تو كیست؟
كه پرسد؟ كه جوید؟ كه فرمان دهد؟
وگر زنده ای ، كاین پسندیده نیست
مگر صخره های سپهر بلند
كه بودند روزی به فرمان تو
سر از امر و نهی تو پیچیده اند؟
مگر مهر و توفان و آب ، ای خدا
دگر نیست در پنجه ی پیر تو؟
كه گویی: بسوز، و بروب، و برآی
گذشت، آی پیر پریشان! بس است
بمیران، كه دونند، و كمتر ز دون
بسوزان، كه پستند، و ز آن سوی پست
یكی بشنو این نعره ی خشم را
برای كه بر پا نگه داشتی
زمینی چنین بی حیا چشم را ؟
گر این بردباری برای من است
نخواهم من این صبر و سنگ تو را
نبینی كه دیگر نه جای من است ؟
ازین غرقه در ظلمت و گمرهی
ازین گوی سرگشته ی ناسپاس
چه ماده ست؟ چه قرنهای تهی؟
گران است این بار بر دوش من
گران است ، كز پس شرم و شرف
بفرسود روح سیه پوش من
خدایا ! غم آلوده شد خانه ام
پر از خشم و خون است و درد و دریغ
دل خسته‌ی پیر دیوانه‌ام

مهدی اخوان ثالث

نفرین Curse

خدای من هفته پیش وبلاگی را دیدم با نام با مسمای پیپ خستهکه مال یک از خود متشکر مرفه بیدرد بود که اعتقاد داشت که خدا نیست- نعوذ بالله -و ادعا می کرد که مدارس علوی و مذهبی درس خوانده است . محصول مزرعه مدارس مذهبی کافر شدن است ایااااااااااااااااااااااااااا خدا لعنتش کنه این کافر شکم سیر من موندم که چرا خداوند به این کافرا که حتی در وبلاگشون هم دست از تبلیغ کفر برنمی دارند توجه می کنه و روزی میده.....حکمتش را فقط خدا می دونه و بس.
 یکی نیست به خودم بگه که
ميدونم دلت پره از دست خدا شاكي اما نبايدنا اميد بشي!
خدا به بنده هايي توجه ميكنه كه توي هر شرايطي بازم دست ازش نكشن و اميدوار باشن!
خدا هميشه نزديك ماست و بالاخره كمكمون ميكنه..
ايشالله.
اینروزها روحیه خوبی ندارم خدایا یعنی نفرین پشت سرمه..... توبه کردم استغفرالله ربی و اتوب و علیه . یا من با تغییر بیگانه ام یا اینکه تغییر نکردنم و تا این سن و سال بدون هیچ تغییری ماندن و حرف افراد کوته فکر را تحمل کردن و مجبور به دروغ گفتن شدن..... به نفرین شدن کسی یا کسانی مربوطه . زندگی بی تغییر با پدری مریض که هی مثل بیماران روانی انگشتش را تکان می ده .....بیچاره مادرم که با این دیوونه اینهمه سال زندگی کرد..... زندگی بی تغییر با برادران خیالاتی مفت خور که خانه نشین شده اند چه لطفی داره .............جز طعنه و تمسخر ادم نما هایی که بویی از انسانیت نبردند .مامان و سهیلا به نفعتان شد از این دنیا رفتید و این روزهای ننگ اور و تاسف اور را ندیدید /همیشه دوست داشتم که ادمهای ملعون همسایه و افرادی که بد خواه ما بودند چه فامیل بدخواه و بدبختی مثل خاله ام که در تبریزه یا همسایه های کثیف با دخترشون می مردند و شما مامان و خواهرم زنده می موندین خدا شما را گلچین کرد می خواست چیکار یک ملعون عوضی را ببره پیش خودش هرچند از بعضی از حرفهای مامان بشدت دلشکسته و دلگیرم اما بالاخره بودنش بهتر از نبودنش بود
خالی کردن سینه در اینجا شاید کار درستی نباشه اما دیگه اب از سر من گذشته چه یه وجب چه چهارده وجب

p.s بفرمای که مرد شایسته چون باشد..... گفت انکه از خدای تعالی بترسد و به غیر او امید ندارد


دلم گل سرخ می خواد تقدیمی به خودم و هرکی می پسندد






چهارشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۹

دوست بد و فریب خوردگان bad friend and deceivable



وقتی که تمام دوستات تو زرد از اب در می اند و فقط ازت سو استفاده کردند چی فک می کنی..... که ساده لوحی یا اینکه یک بازیچه قرار گرفتی یا اینکه خودت نتونستی زندگیتو دستت بگیری و دیگران برات تصمیم می گرفتند. با هر کی دوست می شدی بزرگترات که نمی خوام اسمشونو ببرم تصمیمهای ابلهانه برات گرفتند و نذاشتند که بفهمی چه می کنی با خودت و زندگیت ..........اخه یکی نیست بگه که این ادم حرومزاده که منو فریب داده با اون زبون چرب و نرمش باصطلاح دوست منه به من تلفن کرده من نمی خوام با اون تماس داشته باشم / نمی خوام ببینمش بجای اونکه فکر اساسی کنی به من بند کردی  .........بجای اینکه راهنماییی درستی بکنی که بابا با این فرد کثیف فاسد الاخلاق دوستی مکن تو رو به منجلاب کثافت خواهد کشید فساد را برایت زیبا نشان خواهد داد وووو......فقط حرفهای صدتا یک غاز زدی و مسخره ام کردی و نمی دونم تو هیچ داستانی نمی نویسند که کسی که تنی هست ناتنی نیست رفتارش با بچه اش اینطور باشه.....وقتی که پای نازنینت شکسته بود دختر عمه و دختر خواهرش که الهی خیر نبینند هیچکدوم به حق پنج تن به دیدنت امده بودند همیشه سیه بختی ما رو می خواستند....معلوم نیست که چه جادو جمبلی کردند که تو گفتی که اینا جوونند دیگه..هیچ همراهی با ما نکردی و مای بی اراده که همه برامون تصمیم می گرفتند و زندگیمون بر پایه حرف این و اون می چرخید هم الت دست تو و همپالگی هات و فامیل بودیم. اینا دلنوشته هایی هستند که در دلم جوشیده و بالا اومده نخواستم که کسی بخواند فقط واسه دل خودمه و فصد ناراحت کردن کسی را هم ندارم.

سخن روزانه 1. محال کلمه ای است که در فرهنگ دیوانگان یافت می شود

ناپلئون بناپارت

سخن روزانه 2. فقط یک چراغ هست که مرا هدایت می کند و ان چراغ تجربه است
پاتريك هانري

سخن روزانه 3. برای کسی که اهسته و پیوسته راه می رود، هیچ راهی دور نیست

لابروير


 


دوشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۹

حلالم کن - Hakkini Helal Et

ای عزیزی که دستت از دنیا کوتاهه و ازت دل چرکین بودم .....
ای کسی که زندگی خانودگی متلاطمی داشتی و میدونم که مادرت هم طرفت نبود فقط بخاطر رفتار زننده همسرت که برای خانواده زنش احترام نمی گذاشت و متاسفانه دودش به چشم بچه های بیگناه و ساده لوحش رفت.
وقتی که دختر مهندست از دنیا رفت و در گذشت مادر مرحومت به جای اینکه دلداریت بدهد و بار غم سنگینت را بر دوش بکشد خودم دیدم که مادرت فرار کرد رفت خانه دختر دیگر پولدارش که ان موقع همسرش مقام بود و ما هیچ چیزی جز فخر فروشی و طعنه و متلک از او بیاد نداریم که الان در حال تقاص پس دادنه .........عدالت پنهان خدا هست .....خدایا کینه و نفرت را دور کن..... توبه
ای عزیزی که از ما خجالت می کشیدی و تا دم مرگ اینجا را نفروختی و دست ما را گذاشتی تو حنا
یادته که وقتی دختر مهندست  دار فانی را وداع گفت بجای اینکه طرفدارم باشی و من داغدار را بفهمی و بپرسی دردت چیست چته .......از دختر خواهران همسر بی مسولیتت حمایت کردی کاری که هیچ مادری در حق دخترش نمی کنه
تاسف اوره که اینا یادم میاد ....یادته از یک مشت احمق بیشعور بجای دختر داغدارت طرفداری می کردی 
تو همیشه غریبه دوست بودی علت کارای بی خردانه تو را هرگز نخواهم فهمید
دلیل اینهمه منفی بودن و خانه نشینی من توبودی تو  که دایره ارتباطات ما را محدود نمودی و با  سالها یکجا نشینی در این 
خراب شده .....ما را از ابتدایی ترین امکانات زندگی محروم نمودی
یادته هر تلفن من ساده لوح را کنترل می کردی .....یادته هرچی می گفتم بگو من نیستم و اینجا را فروخته و رفته ..منو صدا می کردی که با این نارفیق اشغال حسود حرف بزن .....هر چی می گفتم که تلفنو قطع کن مریض و منو صدا نکن مثل عقده ای ها چسبیده بودی دم تلفن و مواظب من ساده لوح بودی 
بجای اینکه بگی اینا دوست نیستند یک مشت مگس دور شیرینی اند و یک مشت لاشخورند که می رند وپشت  سرشونو نگاه نمی کنند و فقط ازتو سو استفاده کردند  روزایی که از این ادم نما ها کمک خواستی با پررویی تو چشات نگاه کردند که من نمی تونم برات کاری بکنم  اخه تو دلم موند که جواب تو لاشخور بدقدم که معلوم نیس چجوری رفتی خودتو جا کردی را ندادم شیرین که الهی هیچ وقت خیر نبینی .....خوب بجای راهنمایی فقط مثل زندانبانان از من بازجویی کردی
بهرحال نمی خوام که روحت عذاب بکشه روحت شاد خدایا من او را حلال کردم
حلالت کردم ..... روحت شاد و یادت گرامی






چهارشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۹

28 صفر


بیست و هشتم صفر- آخرین رسول حق مهر سکوت بر لب می نهد و جبرائیل در حریم ملکوت گوشه عزلت می گزیند چرا که اینک خاک پیکر آن پاک را در خود نهفته و عرش اعلی و بهشت ابقی جان عزیزش را پذیرا گشته است.
از این پس درهای آسمان بسته است، از این پس جز به مدد نور ستارگان امامت درشب تاریکی که با غروب خونرنگ دهم محرم سال 61 هجری آغاز شده است نمی توان راه جست و یافت.

p.s1.  یا پیغمبر (ص)  یا امام حسن (علیه السلام) ادرکنی ، مانند آن دختربد قدم و بی بند و بار در سالهای بر باد رفته
خواسته های دنیوی و اخروی مرا براورده کن
p.s2.  چند دوست خوب برام بفرست و خودت میدونی در دلم چی می گذره ، مرا دریاب
ps.3.  یا امام رضا (علیه السلام) از ته دل می خوام که نظری بسوی ما کن